وای خدا !!! درد دل با اونی که جنبه داره !!!
نوشته شده توسط : مدونا

دیروز رفتم کیک تولد بگیرم ... آخه قرار بود مهمون داشته باشم ...

تولد برادرم بود ...

اونروزی که برادرم تو تصادف عمرشو داد به شما مصادف با روز تولدش بود ...

منم یه سال براش عزا میگیرم و یه سالشم تولدشو میگیرم ...

بنا به دلایلی ...

خلاصه اینکه ...

رفتم بیرون ... کیک بخرم ...

تو خیابون دلم گرفت ...

از کنار من یه مادر رد میشد که دست پسر کوچیکشو گرفته بود ...

بچه ی نازی بود ...

بور و چشم آبی بود ...

مادرش ازم خواست تا مراقبش باشم ... بره از دکه یه چیزی براش بگیره ...

وقتی دست بچه رو گرفتم یه حرارتی تموم تنمو گرفت ...

بعد که اومد ...

بچه میخواست بغلش کنم ...

مادرش خیلی جوون بود ...

بچشو بغل کردم ...

یه جوری دستشو به گردنم حلقه کرد که ...

چون باد بود ...

پیشنهاد دادم که تا یه جایی برسونمشون ...

مادرش ازم پرسید ...

- جسارت نشه شما چندسالتونه ؟

- 21

- یه سال از من بزرگتری ...

- ولی ....

- من بزرگتر از تو دیده میشم ...

- تا حدودی ...

- تو ازدواج نکردی ؟

- نه درس میخونم ...

- خوبه ...

یکم حرف زدیم ...

آدرس که داد ...

فهمیدم اون مستجر مادر بزرگمه ...

وقتی رسیدیم دم در ..

مادر بزرگم مثل همیشه کنار پنجره نشسته بود و به کوچه نگاه میکرد ...

منو ... دید

دعوتم کرد که یه چایی با هم بخوریم ...

رفتم تو ...

پسر بچه بازم دستشو بطرفم دراز کرده بود ...

مادرش رفت خونه ی خودشون ...

که اونطرف حیاط بود ...

بچه رو داد دست من ...

دلم میخواست تا همیشه اون بغلم بمونه ...

مامان بزرگم خوب فهمید نگاه های من به بچه نشونه ی چین ...

- مدونا جان یاد مایکل افتادی ؟

- امروز تولدشه !!!

- خدا رحمتش کنه . نوه ی عزیزم ...

- مامان خیلی شبیه مایکله مگه نه ؟

- آره ...

- دلم میخواد مال من بشه ...

- تو باید ازدواج کنی ...

- درس میخونم ...

- تا کی میخوای خودتو زجر بدی ؟ تو تجربه داری اونهمه که منم ندارم ...

- مامان بیخیال شو ...

- نه ! باید ازدواج کنی و بچه بیاری ...

- هه هیشکی هم نه من ...

مادر بزرگم در حالی که داشت بطرف آشپزخونه میرفت ...

- تا کی با چشم حسرت به بچه ها نگاه میکنی ؟

حرفی نزدم ... مامان بزرگ نمیدونست بچه ها منو یاد مایکل میندازن ...

نه اینکه حسرت بچه دار شدن داشته باشم ...

شایدم میدونست و به روش نمیاورد ...

اون هیچوقت منو به اندازه ی بقیه ی نوه هاش دوست نداشت ...

برام عادی شده بود ...

چایی رو خوردم ... همراه با قر قر های مامان ...

- همه ی نوه هام ازدواج کردن ...

- همه ی نوه هام یکی تو زندگیشون هست ...

- همه ی نوه هام تنها و خود سر نیستن ...

- تا کی میخوای اینجوری بمونی ؟

- مردم حرف در میارن پشت سرت ...

- تا کی با پسرا الکی حرف میزنی ؟

- تا کی میخوای کار کنی و درس بخونی ...؟

همینجوری داشت حرف میزد ...

بلند شدم و مانتومو پوشیدم ...

بچه رو دادم دست مادرش ...

داشت گریه میکرد ..

انگار قلبم از جا کنده میشد ...

نگاهی به بچه کردم ... اسمش امیر بود ...

دست تکون دادم ...

اونم با گریه دست تکون داد ...

کاش مال من بود ...

کاش متعلق به من بود ...

.

.

.

با عصبانیتی که بیشتر شبیه به ناراحتی زیاد بود سوار شدم ...

ماشینو روشن کردم ...

تا میتونستم پامو رو گاز فشار دادم ...

دلم نمیخواست ترمز کنم ...

داشتم به حرفهای مامان بزرگ فکر میکردم ...

به بدبختیام ....

تو یه عالم دیگه بودم ...

که یهو ...

یه مرد داد زد ...

- هی خانم صبر کن باید مامور بیاد ... ماشینمو داغون کردی ...

.

.

.

.

هر چی پول تو داشبورت داشتم در آوردم و بهش دادم ...

دوباره حرصمو سر ماشین خالی میکردم ...

صدای بوق ماشینا باعث میشد مغزم سوت بکشه ...

رفتم جنگلی ...

بالا ترین نقطه ی شهر ...

از ماشین پیاده شدم ...

باد شدیدی بود ... داشتم یخ میبستم ...

فقط چند تا ماشین پسر و دختر اونجا بود ...

نتونستم جلوی خودمو بگیرم ...

با گریه داد زدم ...

دنیا ازت متنفرم ...

طوری داد زدم که صدای خودم به خودم بر گشت ...

دنیا هم از من متنفره ...

پسرایی که اون اطراف بودن ... بطرفم دویدن ...

- خانم مشکلی پیش اومده ؟

- نه نه تنهام بذارین ...

دلم نمیخواست جلب توجه کنم اما چاره ای نداشتم ...

داشتم دیوونه میشدم ...

حرفای مامان بزرگم تو گوشم بودن ...

تو اون حین گوشیم زنگ خورد ...

- مدی کجایی ؟ تولد امروزه یا فردا ؟

- امروز بود ... اما میندازیم فردا الان یه جای دورم ...

- باشه مزاحم نمیشم ... بای

.

.

.

تا میتونستم گریه کردم ...

چیکار باید بکنم ؟

واسه همه راه حل دارم جز خودم ...

این نهایت حماقته ...

بچه ها رو میبینم تنم مور مور میشه ...

شاید مامان راست میگه ...

تا کی تنهایی و تا کی مهمونی و ولگردی ...

یه دختر 21 ساله نباید سبک بازی در آره ...

یکم جمع و جور تر شدم ... حالا یه معلم ریاضیم ...

زندگی خیلی مسخره به نظر میاد ...

کاش برادرم بود ...

جونمو براش میدادم تا پسر خوبی باشه و سالم بزرگ بشه ...

هر کاری براش میکردم تا یه پسر موفق باشه و کمبود مادر و پدر رو احساس نکنه ...

اراده میکرد همه کار براش میکردم ...

.

.

.

نشد ...

مادر بزرگم هیچوقت بام حرف نمیزنه وقتی هم حرف میزنه داغونم میکنه ...

حرفای اون همیشه چه بخوام و چه نخوام تو ذهنم میمونن ...

آخه چرا ؟؟؟

.

.

.

خب دیگه من میرم ... امروز مهمون دارم ...

باید آماده بشم ...

همه رو دوست دارم ...

بای

 

 

 

 

 





:: بازدید از این مطلب : 733
|
امتیاز مطلب : 182
|
تعداد امتیازدهندگان : 61
|
مجموع امتیاز : 61
تاریخ انتشار : | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: